افراد زیادی، کتاب خواندن و دوستی با کتاب را از مطالعه رمان شروع کرده‌اند و معمولا در سنین مختلف باز هم به سراغ رمان رفته و مطلعه رمان‌هایی با موضوعات مختلف را از دست نمی‌دهند. اگر شما هنوز با کتاب دوستی خود را شروع نکرده‌اید این رمان می‌تواند شروعی تازه برای شما باشد. با ما همراه باشید تا با رمان آیین من آشنا شده و در پایان مطلب به دانلود رمان آیین من بپردازید.

دانلود رمان آیین من

دانلود رمان آیین من

خلاصه رمان آئین من:

داستان رمان آیین من داستان زندگی دختری به نام سمانه است که به عقد آیین همکار و دوست خانوادگی‌شان درمی‌آید در حالی که آیین با این ازدواج مخالف بوده و عاشق دختری دیگر است اما به اجبار خانواده مجبور به ازدواج با سمانه می‌شود. سمانه به خاطر عشقش به آیین سعی دارد شوهرس را متوجه حضور خود کند اما تمام حواس آیین متوجه آنوسای مرموزی است و به سمانه خیانت می‌کند. با ترک آیین توسط آتوسا او کم کم متوجه حضور سمانه می‌شود ولی نمی‌تواند با خودش کنار بیاید. در این میان سمانه کودکی سرراهی را به فرزندی پذیرفته است و کم کم زندگی‌اش رنگ و بوی عشق می‌گیرد اما آتوسا برمی‌گردد و سمانه با تصمیمی ناگهانی همه کسانی را که دوست دارد ترک می‌کند.

دانلود رمان آیین من

قسمت کوتاهی از رمان آیین من:

بساطو کنار رودخونه پهن کردیم. حوصله‌ی سحر رو نداشتم البته اونم زیاد دور و برم نمی‌چرخید احتمالا می‌خواسته با آیین تنها باشم. ولی آیین به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم. می‌خواست به عموعلی تو تهیه‌ی جوجه کمک کنه اما اون اجازه نداد… بغضی رو گلوم سنگینی می‌کرد به زحمت هلش دادم پایین. نه نباید می‌اومد. نمی‌خواستم موجودی ضعیف جلوه کنم که به آیین نیاز داره. البته نیاز داشتم، با تمام وجودم دوستش داشتم عشق آیین تو تک تک سلول‌ها و بافت‌های بدنم رسوخ کرده بود. کنار رودخونه راه می‌رفتم وقتی به اندازه ی کافی از مسیر دور شدم. نشستم و خودمو به درختان انبوه پشت سرم تکیه دادم… چشمام ازگریه می‌سوخت. نمی‌دونم چی شد گرمی هوا بود. سوزش آفتاب بود یا هر دلیل دیگه من به خواب رفتم… با تکان‌های دست یکی بیدار شدم. یکی که دستشو دور کمرم حلقه کرده بود. چشمام بسته بود. اما هرم نفساشو حس می‌کردم. یعنی آیین بود؟ صدایی گفت: اه سمانه پاشو دیگه می‌خوایم نهار بخوریم خانم واسه من خوابش گرفته… سحر بود. با بی‌میلی چشمامو باز کردم. به افکارم خندیدم اون دستا و نفس‌ها مال سحر بود…

https://suratiha.com