اکثر افرادی که به خواندن رمان علاقه دارند، دوست دارند ژانرهای متفاوتی از رمان‌ها را تجربه کنند ولی تعداد معدودی از این افراد هستند که تنها به خواندن رمان های عاشقانه اکتفا می‌کنند اگر شما نیز جزوی از این افراد هستید با مجله بانوان صورتی‌ها همراه باشید تا در این مطلب با رمان همنشین صخره ها، خواندن رمانی عاشقانه ولی متفاوت را تجربه کنید. برای دانلود رمان همنشین صخره ها می‌توانید به انتهای مطلب مراجعه کنید.

دانلود رمان همنشین صخره ها

دانلود رمان همنشین صخره ها

خلاصه‌ای از رمان همنشین صخره ها:

زندگی ممکن است تلخ باشد، تلخ‌تر از زهر! فقط کافی است یک معجزه رخ دهد‌‌، همان معجزه برای شیرین‌ شدن کافی است. قصه‌ی ما هم ممکن است تلخ باشد، برخلاف روتین این روز‌ها؛ اما حادثه‌ها همیشه تلخ نیستند، حادثه می‌تواند یک معجزه باشد. آرام، دختر قصه قدرت تکلمش را از دست داده و بنا به دلایلی با خانواده‌ی عمویش زندگی می‌کند؛ اما مجبور می‌شود آن‌جا را هم ترک کند. غافل از این‌که چه خطر‌هایی او را تهدید می‌کند، تصمیم به فرار می‌گیرد و…

قسمت کوتاهی از رمان همنشین صخره ها:

به لحظه لحظه‌ی تلخ گذشته اندیشیدم و بر سرعتم افزودم. فرار کردم از خانه‌ای که دیگر در آن جایی نداشتم. پسر عمویی که زجرم می‌داد با تک تک رفتارهایش و نیش زبان‌هایش، زن عمویی که همیشه قربان صدقه‌ی پسر یکی یکدانه‌اش می‌رفت و من این وسط چه جایگاهی داشتم؟! هیچ! آن خانه جز عذاب چه برایم داشت؟ عمو کامران محبت‌هایش را از من دریغ نمی‌کرد، فقط هیچ‌گاه خانه نبود که ببیند رفتار مهتاب و پسرش را. می‌خواهم گذشته را فراموش کنم. آن‌قدر تحقیرم کرده‌اند که حالا هیچ امیدی به روبه‌راه شدن زندگی‌ام نداشته باشم. می‌خواهم گذشته را بالا بیاورم. نفس عمیق می‌کشم، جز سرما چیزی حس نمی‌شود، تاریک است و خلوت! آب و هوای خوب شیراز و بوی بهار نارنج درکوچه‌هایش، الان فقط یک رویا می‌تواند باشد. بهمن است
دیگر، به جنوبی‌ترین شهرهای ایران هم رحم نمی‌کند. شاید خیلی سرد نباشد، ولی من می‌لرزم. نگاهم خیره به ماشین‌های مدل بالایی بود که از کنارم رد می‌شدند و هر از گاهی بوقی برایم می‌زدند، تعارفی می‌کردند؛ ولی من راه رفتن و آواره بودن در خیابان تاریک و خلوت را به آن ماشین‌های گرم و سرنشین‌هایش ترجیح دادم. حسرت خوردم به حال مردمی که از کنارم می‌گذشتند و به سمت خانه‌های امن و گرم‌شان سرازیر می‌شدند و پاتند می‌کردند. نگاهم روی قهوه‌خانه‌ای ثابت ماند، از همین‌جا گرمایش را با تمام وجود حس می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم به پرسه زدن در خیابان ادامه دهم و چاره‌ای جز رفتن به آن قهوه‌خانه را نداشتم. سرما باعث سوزش صورتم می‌شد و نفس کشیدن را برایم سخت می‌کرد، چانه‌ام می‌لرزید و دندان‌هایم به هم برخورد می‌کرد؛ ولی تنها یک ژاکت به تن داشتم که آن هم عمه مهری چهار سال پیش از آلمان برایم آورده بود و شلوار گشادی که خیلی وقت است می‌پوشم و حسابی پاره و زوار در رفته شده است. مشکل از من است. از همان روز نفرین شده از درون می‌لرزم. خیلی وقت است گرما را حس نکرده‌ام، حتی چله‌ی تابستان که مثل کوره می‌ماند. یادم نمی‌رود که هیراد می‌گفت: “دختر ما همه داریم به خاطر گرما هلاک می‌شیم بعد تو ژاکت پوشیدی؟! به خودم آمدم و صدای حساب‌دار قهوه‌خانه را شنیدم و فهمیدم خیلی وقت است جلوی در ایستاده‌ام.۳