صورتیها: تجارب در زندگی هر انسانی جایگاه ویژهای دارد و هر انسانی نیز دوست دارد تجربیات تلخ و شیرین خود را در اختیار افرادی بگذارد که دوست دارد از آنها بهره ببرند. داستانهای کوتاه نیز مانند افراد پر تجربهای هستند که میتوانند در زمان بسیار کمی درس بزرگی از زندگی به انسان بدهند. داستان کوتاه لحظه آخر داستانی است که در این مطلب مطالعه خواهید کرد. داستان کوتاه لحظه آخر بسیار آموزنده است و خواندن آن را به شما توصیه میکنیم.
داستان کوتاه لحظه آخر
داستان کوتاه لحظه آخر
به هنگام حملهی ناپلئون به روسیه دستهای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند…
یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا میافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند.
فرمانده که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذارد و سرانجام در کوچهای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود و با مشاهدهی پوست فروش ملتمسانه و با نفسهای بریده بریده فریاد میزند:
کمکم کن جانم را نجات بده. کجا میتوانم پنهان شوم؟!
پوست فروش میگوید: زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین میریزد…
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان میپرسند: او کجاست؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!
قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو میکنند. آنها تل پوستینها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمییابند سپس راه خود را میگیرند و میروند.
فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون میخزد و در همین لحظه سربازان او از راه میرسند.
پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او میپرسد: ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به این که لحظهی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساسی داشتید؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینهاش را جلو میداد خشمگین میغرد: تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید. من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد!!!
محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرند و سینه کش دیوار چشمان او را میبندند پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونههایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند…
سپس صدای فرمانده را میشنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید:
آماده…………. هدف……
در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظهی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد، احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیرد و قطرات اشک از گونههایش فرو میغلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهایی را میشنود که به او نزدیک میشوند…
سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد…
آنگاه به سخن آمده و به نرمی میگوید: حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟!
داستان کوتاه لحظه اخر به پایان رسید امیدواریم این داستان کوتاه مورد پسند شما عزیزان قرار گرفته باشد.
لینک منبع: