در این مطلب از مجله زنانه و دخترانه صورتیها برای شما کاربران عزیز داستان کوتاه آموزندهای به نام داستان کوتاه درسی بزرگ از یک کودک را آماده کردهایم که امیدواریم با خواندن این داستان کوتاه شما نیز درسی بزرگ از قهرمان این داستان بگیرید. با ما همراه باشید.
داستان کوتاه درسی بزرگ از یک کودک
در هر کتاب و داستانی فردی وجود دارد که قهرمان آن است و فداکاریها و شجاعتهای بسیاری از خود نشان میدهد اما داستان امروز تفاوتی که با دیگر قصهها دارد این است که قهرمان این داستان کودکی ۵ ساله است که شجاعتی بزرگ از خود نشان میدهد. داستان کوتاه درسی بزرگ از یک کودک را با هم بخوانیم.
داستان کوتاه درسی بزرگ از یک کودک
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و….
سپس نفس عمیقی کشید و گفت: بله من این کار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسانها که با مشاهده این که رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهرهاش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت: آیا میتوانم زودتر بمیرم؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.
داستان کوتاه درسی بزرگ از یک کودک به پایان رسید. امیدواریم شما نیز از این داستان کوتاه آموزنده درس بزرگی از این کودکان فداکار گرفته باشید.
لینک منبع: