داستان‌های کوتاه‌ به دلیل اینکه حجم کمتری نسبت به رمان و داستان‌های بلند دارد و وقت بسیار کمی از خواننده می‌گیرند بسیار مورد توجه افرادی هستند که دوست دارند کتاب بخوانند اما فرصت کافی برای این‌کار را ندارد. داستان کوتاه این مزیت را نیز دارا می‌باشد که هر فردی می‌تواند نسبت به سلیقه خود موضوع دلخواه را انتخاب کند تا در زمان کوتاه از آن بهره‌مند شود. به همین سبب در این مطلب از مجله بانوان صورتی‌ها داستان کوتاه آموزنده‌ای را با عنوان داستان کوتاه تاجر و باغ آماده کرده‌ایم که امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید.

داستان کوتاه تاجر و باغ

داستان کوتاه تاجر و باغ

مرد تاجری در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگ‌ترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند. رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می‌کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمی‌توانم مثل او چنین میوه‌های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!

داستان کوتاه تاجر و باغ

داستان کوتاه تاجر و باغ

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آن‌جایی که بوته‌ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه‌ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه‌ای از باغ روییده بود.

علت شادابی‌اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می‌خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می‌کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می‌خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم زیباترین موجود باشم.

داستان کوتاه آموزنده تاجر و باغ را خواندید. امیدواریم از خواندن این داستان کوتاه لذت برده و درس خوبی از داستان گرفته باشید.


https://suratiha.com/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%aa%d8%a7%d8%ac%d8%b1-%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%ba/