هر داستان کوتاهی در درون مایهی خود نکات و تجاربی را برای انتقال خواننده دارد که در راس این داستان کوتاهها هم معمولا داستان کوتاههای آموزنده قرار دارند. در این مطلب از مجله بانوان صورتیها برای شما کاربران عزیز داستان کوتاه حلزون و ماهیخوار را آماده کردهایم. امیدواریم این مطلب برای شما مفید واقع شده و آن را دوست داشته باشید.
داستان کوتاه حلزون و ماهیخوار
حلزون بزرگی در ساحل دریا، صدفِ خویش گشوده و تن به آفتابِ نیم گرم سپرده بود.
در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محضِ دیدنش، به قصدِ خوردنِ او، منقار به درون صدف بُرد.
لیکن: حلزون خطر را دریافت و پیش از آن که طعمهی ماهیخوار شود، صدفِ خویش محکم فرو بست.
منقارِ ماهیخوار در صدف بماند و تلاش رهاییاش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقارِ پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
مطلب پیشنهادی برای شما:
داستان کوتاه حلزون و ماهیخوار
مرغک دراز پای ماهیخوار با خود میگفت: «اگر امروز و فردا باران نبارَد، بیشک حلزون خواهد مُرد و یا سُست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید».
و حلزونت گرفتار مانده در منقارِ ماهیخوار نیز در دل میاندیشید:« اگر یک امروز و فردا دوام آورم و منقار ماهیخوار را رها نکنم، بیگمان پرنده هلاک خواهد شد و من نیز نجات خواهم یافت.»
در این گیر و دار و هم در آن هنگام، مرد ماهیگیر مسکین و بیچیز که از کنارهی ساحل میگذشت، چشمش بر آن دو بی خبر افتاد و بی چَمَر(بی سر و صدا) و آرام، ماهیخوار و صدف را به چنگ آورد و شادمانه به مطبخ بُرد!!
احمد شاملو