داستان کوتاه‌ها معمولا روایت بخشی از زندگی افرادی هستند که می‌خواهند تجربه‌ی خود را به دیگران نیز انتقال دهند. در این مطلب از صورتی‌ها یکی از این داستان‌های کوتاه را به نام داستان کوتاه ثروتمند آماده کرده‌ایم که امیدواریم این داستان کوتاه را بخوانید و تجربه‌ی خوبی از آن بگیرید.

داستان کوتاه ثروتمند

داستان کوتاه ثروتمند

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند.

پسرک پرسید: ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى‌زد و نمى‌توانستم به آن‌ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن‌ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچک‌شان قرمز شده بود.

مطلب پیشنهادی برای شما:

داستان کوتاه مادلن اثر صادق هدایت

گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.

آن‌ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای‌شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن‌ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.

بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پول‌دارین؟

داستان کوتاه ثروتمند

داستان کوتاه ثروتمند

نگاهى به روکش نخ نماى مبل‌هایمان انداختم و گفتم: من؟ نه!

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى‌خوره.

آن‌ها در حالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

فنجان‌هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سیب‌زمینى‌ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب‌زمینى، آب‌گوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این‌ها به هم مى‌آمدند.

صندلى‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه‌مان را مرتب کردم. لکه‌هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى‌خواهم همیشه آن‌ها را همان جا نگه دارم که هیچ‌وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.


https://suratiha.com/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%ab%d8%b1%d9%88%d8%aa%d9%85%d9%86%d8%af/