در این مطلب از مجله بانوان صورتی‌ها داستان کوتاهی را از نویسنده‌ی مشهور ایرانی، صادق هدایت با عنوان مادلن آماده کرده‌ایم. امیدواریم از خواندن داستان کوتاه مادلن لذت برده و دیگر آثار صادق هدایت را دنبال کنید.

داستان کوتاه مادلن اثر صادق هدایت

داستان کوتاه مادلن

پری‌شب آن‌جا بودم، در آن اطاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت‌های آن‌جا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آن‌ها نگاه می‌کردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین “کشـتیبان ولگا” را از روی صفحه سیاه درمی‌آورد. صدای غرش باد می‌آمد، چکه‌های باران به پشت شیشه پنجره می‌خورد، کش می‌آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می‌آمیخت.

مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش می‌کرد. من دزدکی به موهـای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم‌رخ بچگانه و سر زنده او نگاه می‌کردم. این حالتی که او به‌ خودش گرفته بود بنظرم ساختگی می‌آمد، فکر می‌کردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی‌توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می‌آید، نمی‌توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می‌آمد.

این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا به آن‌ها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره‌های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشم‌های درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می‌آید. حـالا صـورت آن‌ها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی می‌نماید با لباس‌های سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آن‌ها را پوشانیده!

داستان کوتاه مادلن

داستان کوتاه مادلن

صفحه با آواز دور و خفه که بی‌شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت می‌کرد. می‌گفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. من هم ظاهرا لبخند زده و به پرسش‌های آن‌ها جواب‌های کوتاه و سرسرکی می‌دادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر می‌کـردم از اول آشنایی خودم را با آن‌ها.

تقریبا دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کنار دریا یادم است با یکن فر از رفقا ساعت چهار بعدازظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به (تروویل) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود می‌لغزید تکان می‌خورد، گاهی دور نمای دریا از پشت درخت‌ها پدیدار می‌شد.

بالاخره در یکی از ایستگاه‌ها پیاده شدیم، اینجا (ویلرویل) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو طرف آن‌ها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که به شکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در میدان‌گاهی آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده می‌شد، اطراف آن روی کمر کش تپه، خانه و کوشک‌های کوچکی بنا شده بود.

داستان کوتاه مادلن از صادق هدایت

داستان کوتاه مادلن

پائین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج می‌زد، بچه‌های کوچک در آن پائین تنها یا با مادرشان مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته‌ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا می‌کردنـد، یـا کمی در آب می‌دویدند و بیرون می‌آمدند، دسته‌ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه لمیده روزنامه می‌خواندند و زیر چشمی زن‌هـا را تماشـا می‌کردنـد. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا می‌آمد، موج آن می‌خورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موج‌هـا بشـکل مثلـث کنگـره‌دار می‌درخشـید.

کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر (لوهاور) می‌رفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن پائین بودند کم کم بالا می‌آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه بمـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا معرفی کرد، آن‌ها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کردن مثل این بود که چندین سال است مـرا می‌شناسـد. گـاهی بلنـد می‌شد و با توپی که در دستش بود بازی می‌کرد دوباره می‌آمد پهلوی من می‌نشست، من توپ را به شـوخی از دسـت او می‌کشیدم او هم پس می‌کشید دستمان بهم مالیده می‌شد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می‌کردم: به پاهای ل*خت و سر و گردن او، با خودم فکر می‌کردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همین جا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته‌ای بـاین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: (میسی سیپی).

داستان کوتاه مادلن

داستان کوتاه مادلن

دست او را فشار می‌دادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره‌ای روشن روی آب می‌کشید صدای غرش آب کـه بکنار ساحل می‌خورد شنیده می‌شد، سایه آدم‌ها از جلومان می‌گذشت.

در این بین که این تصویرها از جلو چشمم می‌گذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یک مرتبه دیدم مادلن مثل این‌ها که در خواب راه می‌افتند از جا بلند شد، رفت ورقه‌های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود بهم زد، یکی از آن‌ها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته می‌خواند، این همان آهنگ رقص بود که در (ویلرویـل) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است…

پاریس ۱۵ دی ماه ۱۳۰۸ از مجموعه داستان زنده بگور


https://suratiha.com/%d8%af%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d9%85%d8%a7%d8%af%d9%84%d9%86/