در این مطلب از مجله بانوان صورتیها داستان کوتاهی به نام داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم را آماده کردهایم. این داستان یکی از داستانهای کوتاه و زیبای نویسندهی مشهور برزیلی به نام پائولوکوئیلو است که در کتاب ۸ داستانک پائولوکوئیلو چاپ شده. با ما همراه باشید.
داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم
داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بیآنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد.
چند کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر میرسید، پسرک هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.
پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بیآنکه کلمهای با هم حرف بزنند.
وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.
وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر میرسید، جواب داد: پیش خدا!
پیرمرد هم به خانهاش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!
لینک منبع: