داستان کوتاهها با اینکه زمان زیادی را از افراد نمیگیرند و متنی بسیار کوتاه دارند، محتوایی عالی و آموزنده را به خواننده میرسانند و همین باعث میشود که مخاطب شیفته و علاقهمند به داستان کوتاه شود. در این مطلب از صورتیها داستان کوتاه قضاوت از روی ظاهر را آماده کردهایم که امیدواریم با خواندن این داستان کوتاه نکات کلیدی داستان را دریابید.
داستان کوتاه قضاوت از روی ظاهر
داستان کوتاه قضاوت از روی ظاهر
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادکلن خوشبویی هم زده. چهقدر عینک آفتابی بهش میاد. یعنی داره به چی فکر میکنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه. آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت). میدونم پسر یه پولداره. با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی چهقدر خوشبخته! یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چهقدر تنها است و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد. ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوشتیپ بود.
پسر با گامهای نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد. یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانهای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد.
لینک منبع: