صورتیها: داستانهای کوتاه معمولا داستانهایی واقعی از گذشتههای دور هستند که پند و اندرزهایی را همراه خود دارند ولی داستان کوتاه حاکم مهربان زادهی ذهن نویسندهای با قلم و ذهنی بسیار فعال است که پند و اندرزهایی برای خوانندگان خود دارد. امیدواریم بتوانید با خواندن این داستان کوتاه پند و اندرزهای داستان را فرا گیرید.
داستان کوتاه حاکم مهربان
داستان کوتاه حاکم مهربان
روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی میکرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند. اما در بین آنها مرد فقیر و بیچارهای بود که همواره سعی میکرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج میداد و علیه او فرمانی صادر نمیکرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسهای آرد، جعبهای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: “حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است.”
مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیهها تعجب کرد، زیرا میپنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: “میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟”
کشیش پاسخ داد:”حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنهات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است.”
از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت میکشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت.
جبران خلیل جبران
لینک منبع: