داستان کوتاه محبت چه کارها که نمیکند!
داستان کوتاه محبت چه کارها که نمیکند
وقتی برخی از داستان کوتاهها را میخوانیم برایمان غیر قابل باور است و میگوییم چنین چیزی امکان ندارد ولی در مواقع هر کاری در هر شرایطی امکانپذیر است. در این مطلب از مجله زنانه و دخترانه صورتیها نیز برای شما کاربران عزیز داستان کوتاه بسیار جالبی به نام داستان کوتاه محبت چه کارها که نمیکند را آماد کردهایم که شاید غیر قابل باور باشد ولی داستان واقعی است. با داستان کوتاه محبت چه کارها که نمیکند همراه ما باشید.
سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی میکردند. آنها هیچگاه صاحب فرزندی نمیشدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر میکرد به هر دوی آنها حمله میکرد و صدمه میزد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمیشنید خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید.
دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانوادهی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی میکردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایهی مراقبت و محبتهای آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و…
مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامهی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بیاندازهای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگیاش دور شود.
پس تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینههای شش ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش میرفت و ساعتها کنارش میماند و از دلتنگیاش با ببر حرف میزد.
سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بیتاب و بیقرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد میزد: عزیزم عشق من، من برگشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود. چقدر دوریت سخت بود اما حالا من برگشتم و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد: نه بیا بیرون بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.
ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود. اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمیفهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.
چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه کردن محبت یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچهی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم برهم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزههای خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی چشمگیر است.
محبت همان جادوی بینظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب میکند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست. بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظهی عمر شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گرهها، تاریکترین نقطهها، مسدودترین راهها، عشق بینظیرترین معجزهی راه گشا است.
مهم نیست دشوارترین مسالهی پیش روی تو چیست ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سرسختترین قفلها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس معجزهی عشق را امتحان کن !
لینک منبع: